تو که نمی آیی!
می دانم این جمعه هم چشم به راهمان می گذاری!
نمی دانم حکمت این همه فراق چیست؟!
تو که به دیدن ما مشتاق تری تا ما به تو!
دعاهای ما که فایده ندارد
می گویند با دعای گربه سیاهه بارون نمی باره.
خودت دعا کن!
دعا کن بیایی!
تو مضطری!
(امن یجیب)هایم را به نیابت از تو می خوانم!
راستی یک شعر عاشقانه برایت گفته اند؛
بخوان و بیا..
اگر روزی تو را می یافتم از ناکجایت
سرم را با دو دستم می نهادم پیش پایت
پر از تقویم های کهنه کردم خانه خود را
به امیدی که اینک ناامیدم از تماشایت
اگر چه عاشقم اما تو ای آیینه باور کن
نمی فهمم دلیل وعده امروز و فردایت
تو اصلا جای من حالا بگو با من چه خواهی کرد
اگر چون برگ می پوسید روزی آرزوهایت
نوشته شده توسط : یاسر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ