داد درویشی از سر تمهید
سر قلیان خویش را به مرید
گفت کز دوزخ ای نکو گفتار
قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عِقد گوهر ز درج غاز آورد
گفت در دوزخ هرآنچه گردیدم
درکات جحیم را دیدم
آتش و هیزم و زغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمی افروخت
زآتش خویش هر کسی می سوخت
نوشته شده توسط : یاسر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ