* کاروان! شتابت برای چیست؟
ذوالجناح با توام! همیشه که نباید راهوار بود! قدری کاروان را معطل کن!
*به بچهها بگویید کمی آرامتر حرف بزنند! علیاصغر خوابیده است! نگاهش کن! لبخند میزند! حتما خواب قشنگی دیده است!
دخترکی به مادر گفت: مادر! خسته شدم! پس کی میرسیم؟ _ میرسیم مادر جان! داریم میرویم کوفه! آنجا همبازیهای جدیدی پیدا میکنی!
* ظهر شد!
علیاکبر امروز چه اذان قشنگی گفت!
یک مشک آب هم برای بانوان ببرید!
آستین و دامنها خیس آب وضو بود که قامت بستند! الله اکبر ...
زینب کبری تا نمازش تمام شد به سکینه گفت: مراقب بچهها باش جای دوری نروند!
قاسم داد زد: بچهها! بیایید! داریم میرویم!
عباس گفت: رقیه جان! ندو! عجله نکن! عموجان از این طرف بیا. آن طرف تیغ دارد!
و ذوالجناح هنوز راهوار بود وقتی سوارش پا در رکاب انداخت!
انگار نه انگار که مسلم بالای دارالاماره فریاد زده بود: کوفه نیایید!
نوشته شده توسط : یاسر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ